بعضی آدمها چه خوبند.
بعضی از آدمها اصلأ انگار برای دوست داشته شدن آفریده شده اند!.
برای آنکه دست نیافتی باشند!.
انگار با بعضی ها نمیشود دوست شد، اصلأ، گذر ماه چه به روباه!.
مطمئنم حتی باورشان نمیشود که فکر و ذکر آدمی هستند.و چه حال خوبیست بدانی که کسی صبح و شام به فکر توست! اما افسوس هیچوقت نمیفهمیم.
.و چه خوب است این خوبی بی حد و اندازه!. ولی ای کاش اینقدر دست نیافتنی نبودند!.
کمی هم باران ابر دلشان را بر کویر خاکهای شمعدانی دل ما میباراندند!.
در نبود بعضی ها دل عجیب بی دلی میکند!.
(.اون عده از ما که اونو خوب میشناختیم مرتباً راجع بهش حرف میزدیم تمام کلماتش خاطره انگیز بودن، گمونم بعضی وقتا نبودن اندی منو غمگین میکنه!؛ و به خودم میگم بعضی پرنده ها رو نباید انداخت تو قفس، پراشون آنقدر زخیمه که وقتی پرواز میکنن و میرن باورت نمیشه که رفتن ولی بعد از رفتنشون جایی که زندگی میکنی، خیلی کسل کننده میشه. گمونم دلم برای رفیقم خیلی تنگ شده)*
بعضی ها خیلی خوبند خیلی ولی ای کاش.
و آنها آمده اند که ببینیشان کمی حسرت خوری که چرا مثل آنان نیستی. احیاناً کمی حسادت چند روزی مشغولت کنند و بعد بروند!.
تا شمعدانی دیگری را مجذوب و معطوف قلندروهای بارانیشان کنند!.
(*دیالوگی از فیلم The shawshang redemption)
#محمدعلی_حجت
و آفتاب در کبود پسرکی عاشق. که عاشقی بر او حرام شده بود.
و در کبود دخترکی تک و تنها در خش خش برگ های پاییزی.
غرق شد!.
و در تلاطم دل مادری پیر با فرزندانی سیر ز لطف مادر.
و در ژرفای دست پیر پدری جوان.
و در اوج تنفر در نهایت عشق، غرق شد!.
و ماه. ماهِ بی مهتاب و پروانه بی شمع و کوزه بدون شمعدانی و شب بدون شب بو و منِ بی تو!.
و جهان در ناقص و ناقض ترین حالت ممکن، غرق شد!.
و نور در ظلمات دل بچه ای بی دل
و در کشکش جاروی سفوری خسته در نیمه شبی آدینه!.
غرق شد!
محمدعلی حجت
و ناگاه دل تنگ خودت میشوی.
دلتنگ همانی که زمانی خودت بودی ولی حالا.
دل تنگ، دلی تنگ میشوی!
احساسی که بعد از لمس باران در بچگی هایت داشتی
احساس بوییدن گل شب بویی سرخ!.
احساس نوازش گربه ای سفید.
و ناگاه دل تنگ احساسی پیر در نهایت جوانی میشوی!
که از هر چه هست خسته است
دل تنگ سفری کوتاه ولی طولانی، تنهایی، فقط خودت و همان دلِ تنگی که حالا نداری
احساس جاده ای طولانی که به لمس دستان دوستی قدیمی ختم میشود.
دل تنگ احساس صادقانه و بچه گانه میشوی!.
دل گیر دوستی قدیمی میشوی که خودت بودی ولی حالا او
(و آفتاب در کبود دره های آب، غرق شد!)
محمدعلی حجت
دیگر نباید.
نباید فکر کنم! فکر این و آن فکر اینکه مبادا کسی از دستم ناراحت شده باشد.
باید تمام این تشویش ها و دلهره ها و دلباختگی ها را. همه شان را ببوسم و بگذارم کنار.
باید تمام کنمو بگویم دیگر بس است!.
باید مسافرتی بروم تنها به هیچ کس هم نگویم. یک مسافرتبه مقصدی طولانی. خیلی طولانی جایی که دست هیچکس به من نرسد
باید چند شبی را در یک روستا بگذرانم. و تا صبح به ستارگان و ماهش خیره شوم.
میخواهم مثل بچگی هایم بنشینم و بی هیچ دغدغه. بی هیچ تشویش و دلهره بسیار آرام و با اعتماد به نفس بی خیال عالم اصلا ز غوغای جهان فارغ شوم با همان حال. بنشینم و ستاره ها را بشمارم.
یکی از آنها را نشان کنم و مثل این فیلم ها آنرا ستاره خودم بنامم.
باید چند روزی به جایی سفر کنم. تنهایی.
و مثل فیلم رستگاری. با بهترین دوستم بروم به اطراف اقیانوس آرام. فقط خودم باشم و خودش. دیگر هم برنگردیم
آری درست است باید «سریع زندگی کنم. یا سریع بمیرم!»
به کسی نیاز دارم. که برایم نامه ای بفرستد و بگوید:
«امید چیز خوبی است تقریباً بهترین چیز است. و چیز های خوب تمام نمیشوند!»
امیدوارم. امیدوارم بتوانم از مرز رد شوم امیدوارم یک بار دیگر دوستم را ببینم و دستش را فشار دهم. امیدوارم!.
باید به جایی سفر کنم
بی آب و علف خودم باشم یک کوزه سفالی و یک شمعدانی.
خودم باشم و مهتاب و آفتاب و شمع و پروانه!
باید به جایی، تنهایی تنها سفر کنم.
باید خودم را از میان هزاران هزار هویت. پیدا کنم!.
خداوندا به دل نگیر.
گاهی هراز گاهی اگر، دل درماندهٔ بی درمانم هوای غیر تو را میکند. دل است دیگر، نمیفهمد!.
به دل نگیر اگر روزهایم را بی تو میگذرانم
کلی رفیق دارم فراموش کرده ام تو تنها و بهترین رفیق واقعی منی!
رفیق نیمه شب هایی که تنهایی دلم را به درد میآورد و تو نزدیک تر از هر نزدیکی.
رفیق بچگی هایم.رفیق شفیق روز های بیچارگی و درماندگی.
به دل نگیر. این دوستان و آشنایان هم خیلی زود، میروند و تنهایم میگذارند تجربه گفته. و من باز میمانم و تو.و چه خوب است این تنهایی
فقط خودم و خودت و پروانه و شمع.
مهتاب و شمعدانی های گوشه حیاط و ماه و تو!
و چه مراعات و نظیر زیبایی!
.خداوندا به دل نگیر!.
خیلی بَدَم اما عجیب دوستت دارم.
عجیب
ذکر خیرت همیشه بر دلم جاریست همیشه!.
. آنِ تو ام، مرا به من باز مده!.
#محمدعلی_حجت
به نام. خودش میداند.
امروز هنوز اذان صبح نگفته اند
زندانی شدیم زندانی حضرت عشق و عین عشق!
اینجا خیلی چیزهای عجیب و غریب میبینم
پسری را میبینم که اگر در کوچه خیابان او را میدیدم میگفتم، استغفرالله!!
عجب پسر لاابالی ولی الان. همین الان ساعت ۳ و ۱۸ دقیقه، خدا شاهد است دارد نماز شب میخواند.
سرم دارد میترکد!!!! اخر مگر میشود. آدم اینقدر اهل دل؟!!!
حال. حال عجیبی است بعضی ها گوشه این مسجد تسبیح به دست
از تعجب دهانم باز مانده بود با خودم میگفتم، اینها خواب ندارند؟؟؟
زندگی ندارند
گویی خودشان را اسیر عشق کرده اند.
گوشه ای کسی را میبینیم با گوشی موبایلش دارد دعای عهد گوش میدهد و آرام آرام زیر پتویش میگرید.
آری این است این است راز و رمز با عشق بودن
اینجا همه چیز زیر سوال رفته قوانین فیزیک و منطق و. اینجا جای عجیبی است.
(خاطرات اعتکاف امسال.)
#محمدعلی_حجت
ب نام دار و ندارم؛ تمام ناتمامم
.گفتم شاید نامردی باشه از همه یاد کرده باشم؛ از رفیقاییکه تمومی ندارناما تمام نا تمامم کسیکه
چقدر حرف زدن راجع بهش برام قشنگ و دردناکه
دردناک برای اینکه پست بودن و نامرد بودنمو یادم میندازه، نشونم میده که. آخ. این آخا رو فقط قطرات اشکم میتونن معنیشونو بفهمن
خب،قصه از ی نفر شروع میشه که خیلی دوسش داشتم که دار و ندارم بود. که هرچی، میپرستیدمش واسه عشقمون. واسه وجودمون کم بود
قصه، از کسی شروع میشه که خیلی دوسش داشتم. من اما ی ذره از همون اول قصه نامردی میکردم.کاش نمیکردم.وجودم رو ول کرده بودم رفته بودم سراغ یکی دیگه
فقط ی تیکه از قصمو خیلی دوس دارم، اونجایی که (خیلی مدتش کوتاه بود) آخ. کاشکی بیشتر بود کاشکی؛ تیکه ای که شبا قبل خواب تا شب بخیر نمیگفتیم بهم خوابمون نمیبرد. صبح رو با اون شروع میکردم. ثانیه به ثانیه های زندگیم با عشق اون میگذشت.تو تنهایی هام تو خلوتم باهاش حرف میزدم. جوابشو میشنیدم
کاش هیچوقت نمیگذشت
خیلی زود گذشت خیلی. کاش نمیگذشت.
بهمین زودی گذشت!
تا اینکه من بی من شدم
تمامم، تمام شد!
دیگر هیچ شیرینی در این قصه نیست
خبری از شب بخیر نیست.
از عشق. از وجود. دیگه اینا یک مشت کلمات نامفهوم شده بودن.قصه من هیچ جذابیتی نداره.
اون به من هنوز هم هر شب میگفت. ولی من؛
.امشب با ترس و لرز میخوام پا به عمیق ترین قسمت وجودم بذارم. به درونی ترین لایه های قصم اونجاهایی که دیگه یک چیزی اونورتر از قصه است.
نمیدونم با چه رویی برم. اصلا برم؟؟امشب امشب رو با اون بگذرونم.خبری ازش نیستینی هست من خیلی ازش دور شدم.پیداش میشه؟ ساعت ۳ نصف شبهکجا میتونه رفته باشه؟ نه، کجا میتونم رفته باشم؟.
کاش پیداش شه دلم براش خیلی تنگ شده
دیگه زندگیم معناشو از دست داده
آخ
من امشب رو نمیخوابم تا اون پیدا بشه.باید بشه؛
ی چیزایی ازش میبینم. مبهمه اما میبینم.رفتم به شونزده سال پیشم. چشمام دیگه کار نمیکنه
خیلی ازش دور شدم.بینمون فرسخ ها فاصله افتاده.بینمون حجم عجیبی از دود گرفته.خورشید اینجا دیگه نوری نداره، اون داره به من نزدیک میشه.کاش ی امشبی با من بمونه. با من سحر کنهی نفر منو گرفته ولم نمیکنه من اونو نمیخوام. من خودمو میخوام.چیکار کنم.بعضی شبا میومد تو خوابم. شاید نمیتونم بهش برسم شاید باید بخوابم. لااقل شاید تو خواب دیدمش به اندازه سالها حرف براش دارم. کار زیاد دارم باید برم کتری رو بذارم رو گاز ی ذره چایی دم بدم. حیاط خونه رو ی آبی بکشم. کم کسیکه نمیخواد بیاد. دار و ندارم میخواد بیاد. حوضو باید آب کنم، دستی به سر و روی شمعدونیا بکشم. یادش بخیر مادر خدا بیامرزم همیشه میگفت وقتی ی نفر میاد خونه اول برو حیاط رو آب بکش.میخوام همونجا تو حیاط بخوابم شاید از یکی از ستاره ها منو داره نگا میکنه. کاش امشب دیگه از خواب بیدار نشم
ای بابا چرا خوابم نمیبره. ظاهرن اگه منتظر خواب باشیم خوابمون نمیبره آخ. خدایا من میخوام خوابم ببره لحظه شماری میکنم
میگما ی وقت زشت نباشه من خوابیدم پاهام دراز کردم مقابلش. نه اصلن امشبو نمیخوابم.بیدار میمونم. یکی از ستاره ها رو به رسم بچگیم نشونه میکنم و باهاش حرف میزنم. شاید اون ستاره خودش بود.امشبرو تا صبح باهاش حرف میزنم.
پدرم همیشه بهم میگفت، محمدعلی،
. به غیر از خاک شدن.هر چه هست، بی ادبی است!.
باد عجیبی میاد این گلای شب بو غوغا کردن. ماهی قرمزای حوض شلپ شلوپ میکننبرگای زرد درخت گوشه حیاطمون دارن میریزن صدای قدم برداشتن ی نفر میاد. بنده خدا آخ اخ چقدر سرفه میزنه. ب نظر میاد کلی پیر شده.صدای عصاشو میتونم بشنوم. حتمن اونم مث من خیلی بیقراره که این موقع شب تو این هوا وسط این کوچه داره راه میره. اوه راستی فردا با محمد قرار دارم، چقدر خوابم گرفته. هوا سرده باید برم تو.
و شاید هم عشق در بوی نمِی است، که کوچه را فرا گرفته.
که در صدای بارانی است در گوش دختر بچه ای خواب؛ که سیر از این عالم!.
که نمیخواهد دیگر بیدار شود.
که باران؛ بیدارش میکند!.
شاید هم در کنج خاک شمعدانیٖ است که گلبرگ هایش زیر سیل محبت باران، برگ برگ میشوند!
دختر بچه ای تنها؛
که باران مونسش میشود.
دختری که لب پنجره مینشیند؛ روی بخار شیشه کلماتی مینویسد!.
که آفتاب در کبود دره های آب، غرق شد!.
که دل دخترک؛
عاشق شد!.
و شاید هم ما مردگانی بودیم؛
که بعد از ریختن اب پای شمعدانی ها؛
بعد از دست کشیدن روی بخار شیشهٔ پنجره؛
در بعد از ظهر آدینه روزی؛
بعد از تمام شدن چای خشک؛
تازه فهمیدیم.
بی هیچ انگیزه ای؛
شمعدانی ها را زیر سایه گذاشتیم.
زیر کتری را خاموش کردیم؛
ما دیگر نوری نداشتیم؛
تازه فهمیدیم!.
دیروز بعد از ماه ها به خانه آمدم،
راستش دلم برای خانه مان لک زده بود؛
زنگ زدم، درب را باز کرد، مطمئنم پدرم بود، آخر مادرم همیشه اول کیه میگوید ، نمیدانم شاید میخواهد با وجود آنکه میداند چه کسی پشت در است، باز هم صدای پسرش را بشنود،
مادر است دیگر.
کوله پر از خاطره ام روی دوشم بود، به زور دار و ندارم را حمل میکردم، راستش خودمم برای خودم سنگینی میکردم، چه برسد به کوله ام
نگاهم به درختمان افتاد، ما قدیم تر ها سه درخت داشتیم ، من زیاد یادم نیست، همان اوایل خشک شدند، الان فقط درخت سیبمان مانده،
دیدم کلی شکوفه زده، یاد چند سال پیش افتادم،
ظهر بود، هوا ، هوای عید، هوا زار میزد که چند روز دیگر عید است، دوربینی داشتم، از این سر دستی ها، شروع کردم به عکس گرفتن، یک زنبور روی شکوفه درختمان نشسته بود، سوژه خوبی بود!
عکس گرفتن هایم که تمام شد، کاپیشنم را پوشیدم، رفتم تا سر کوچه، دم عید که میشود سر کوچه ما کنار همان سوپری، پاتوق این بچه های ماهی فروش میشود، سه تا ماهی خریدم، یکی چون به قول خودشان سه بال بود از همه گران تر بود، ۳ هزارتومن بود، بقیه هزار تومن.
چه ذوقی داشتم،
آمدم و رها کردمشان در تنگی کوچک، روی اوپن آشپزخانه، کنار همان اینه مینا کاری شده که مادرم از اصفهان خریده بود
دیروز اما که خانه امدم، دیگر زنبوری روی شکوفه ها نبود
دیگر دوربینم هم گمشده بود
خبری از ماهی و شمعدان نبود،
دیگر هوا اصلا زار نمیزد که چند روز دیگر عید است
دیگر حتی خانه مادربزرگ هم راهمان نمیدادند.
آن آیینه هم شکسته بود
از پیامک های تبریک عید هم خبری نبود
همه راجب یک ویروس تازه ظهور کرده حرف میزدند
شور دیدن فامیل، دیگر مفهومی نداشت
دیگر حتی مادر هم کیه نمیگفت!
او هم مثل پدرم درب را باز میکرد
خانه دیگر روح نداشت، شور نداشت.
دیگر خواهرم، پیک عید ندارد، گوشی مادرم دستش است، با همان مشق هایش را مینویسد
هیچ، هیچ، هیچ.
حال من پر از هیچ است!.
درباره این سایت